دیروز 22بهمن بود و ما رفتیم راهپیمایی، در حقیقت وظیفمون رو انجام دادیم. تا قبل از اتفاقات پارسال این چیزها برام کمرنگ بود. میدونستم باید برم راهپیمایی چون این یک جور نمایش قدرت مردم ایران به استکباره و اکثرا اون سالهایی که هی به ایران گیر می دادند سر انرژی هسته ای و این حرفا می رفتم ، قبلش هم که مدرسه بود و شیطنت های توی راهپیمایی و شعارهایی که معمولا نمی دادیم. اما از پارسال که سالی بود که همه ی ما بزرگ شدیم به اندازه ی همه ی اون سالهای انقلاب و جنگ، همه ی اون سالهایی که پدر و مادرمان بودند و ما نبودیم یا یادمون نمیاد یا چیزی نمی فهمیدیم؛ از پارسال با همه ی اتفاقات تلخ و شیرینش این راهپیمایی ها برام یک معنی دیگه ای داره. انقلاب برام معنی دیگه ای داره، حالا درک می کنم احساس پدر ومادرم رو، حالا درک می کنم که انقلاب یعنی چی و حفظ نظام چه معنی داره. می فهمم که چرا اونها با تمام وجود راهپیمایی میرن و شعار میدن چون برای نعمتی (ولایت فقیه) که الان دارن از جانشون هم مایه گذاشته بودن .
من حتی اگه 9 سال بعد از روزهای حماسه سازی پدر و مادرم به دنیا اومدم و حتی 8سال جنگ رو هم ندیدم اما برای خودم سابقه ی 8 ماه جنگیدن و دفاع از عقاید و اسلام و نظام دارم و این 8 ماه برای ما نسل سومی ها یک دنیا ارزش داره. من حالا با شور و شوق راهپیمایی می رم و مشتهامو گره می کنم مثل همون تصویری که از مادرم در ذهن دارم و با تمام قوا فریاد می زنم و شعار میدم چون حالا دیگه این شعارها برام یک دنیا معنی و احساس و خاطره داره، این شعارها رو به سهم خودم تجربه کرده ام و میدونم که حداقل 8ماه براشون جنگیدم.
دیروز توی مسیری که می رفتیم چشمم افتاد به عکسهای شهدا -که در قالب بنرهایی حاشیه ی خیابان اصلی نیشابور رو زینت دادن- توی اون عکسها، عکس دایی شهیدم رو دیدم که تبسمی بر لب داشت، توی همون لحظه که به چشمها و لبخند زیبای او نگاه می کردم توی دلم دعا می کردم که او و بقیه شهدا و امام خمینی از ما بچه های انقلاب راضی باشند. از دلم گذشت که کاش کاری نکرده باشم که پیش اونها سرافکنده باشم که چرا از اسلام و نظامی که اونها براش جنگیدند و خون دادند محافظت نکرده ام. از دیروز اون صحنه ی دیدن عکس دایی و اون فکر تمام مدت پیش چشممه، انگار که دایی از توی عکس می خواست همین حرفا رو بهم بزنه ، همین حرفهایی که توی دلم اومد. کاش همیشه یادم بمونه اون نگاهش و این حرفها!